و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


و درحاليكه كاملا عصبي نشان مي داد از سمتي به سمت ديگر اتاق رفت. گويي كه جواب سوالاتش را در گوشه ديگر اتاق مي ديد. ولي بالاخره به سمت دختر و همسرش برگشت و با چهره اي كه كاملا رنگ باخته بود گفت: هزار بار به اين دختر گفتيم بابا جمع كن بيا همين جا شيراز كنار خودمون بمون. گوش نكرد كه نكرد. هزار بار گفتيم شوهر كن، اگر شوهر كني خيال مام از بابتت راحت مي شه، گوش نكرد كه نكرد. باور كن سليمه نمي دونم چي شده؟ دختره چنان داشت گريه مي كرد كه الانم دست و پام داره مي لرزه. لباسامو زود جمع كن كه مي خوام برم تهران. ولي مواظب باش به كسي چيزي نگي، نمي خوام بي خودي كسي نگران بشه. حالا برم ببينم چي شده. انشالله كه چيز مهمي نيست. ليلي كه غير از ما كسي رو نداره.


و بلافاصله با برداشتن ساك كوچكي راهيه فرودگاه شد. دلش مي خواست كه هر چه زودتر خودش را به تهران برساند و بفهمد كه چه شده است. از شدت گريه هاي ليلي به خوبي متوجه شده بود كه او بيشتر از هر وقت ديگري به وجودش نياز دارد.


بالاخره بعد از ساعتي ليلي با چشماني پُف كرده و رنگ و رويي پريده  وارد خانه اش شد. كه به محض كندن مانتو و شالش به سمت تختش رفت و ساكي را كه سال هاي سال زير آن تخت خاك مي خورد، بيرون كشيد. ساكي كه انباشته از خاطرات شيرين امير بود. وسايل و عكس هايي كه حتي بعد از آن همه نفرت از امير نتوانسته بود از شرشان خلاص شود. با قرار دادن ساك به روي تخت خاك آن را گرفت و همچون شيء مقدسي به روي آت دستي كشيد و با تمام احساس و دلتنگي زار زد و امير را صدا كرد. امير را صدا زد و دليل كارش را از او خواست


و بالاخره بعد از دقايقي زيپ ساك را كنار كشيد و چشمش به تك تك هديه هاي امير افتاد. هديه هايي كه روزي امير با تمام عشق و علاقه به او پيش كش كرده و ناقابلش خوانده بود. درحاليكه تك تك آنها را به سينه اش مي فشرد ، به ياد روزهايي افتاد كه امير آنها را به او هديه داده و عكسي از آن روز گرفته بود. با چيدن تمام هداياي امير به روي تخت چشمش به پاكت بزرگي افتاد كه ته ساك خودش را به رُخش مي كشيد. با روحي كه تشنه ديدن محتويات آن پاكت بود پاكت را برداشت و به سمت سالن خانه اش گام برداشت. با خروج از اتاق تصاوير امير را يك به يك از درون پاكت بيرون كشيد و از پشت پرده اي از اشك به تك تك آن تصاوير خيره شد.


در داخل هر كادرِ عكس نگاهش به چشمان امير مي افتاد، گريه اش بالا مي گرفت و امير را صدا مي زد. در تمام آن تصاوير نگاه امير پر بود از احساس و آرزو و عشق و مهرباني. چه كسي باورش مي شد كه روزي همين چشمان پر از احساس، در تاريكي فرو رود و تمام آن احساسات را درون قلبش مدفون سازد و فقط براي خودش حفظش كند.


با وجود تمام آن آتشي كه نابينايي و مظلوميت امير به جانش زده بود، ولي يك نوع شادي عجيب و غير قابل توصيفي در تمام زواياي قلبش موج مي زد و به او مي فهماند كه باز هم مي تواند در كنار امير باشد. باز هم مي تواند با امير از آن روز هاي خوشش سخن بگويد و بخندد.


آن شب وقتي مرسده از تلفن هايش جوابي نشنيد به همراه ماهان راهيه خانه ليلي شد. ساعت تقريبا يازده شب بود كه اتومبيل ماهان جلوي ساختمان خانه ليلي توقف كرد. كه بعد از چندين بار فشردن زنگ در بالاخره صداي ليلي را شنيدند: بله؟


مرسده كه از شنيدن صداي ليلي نگرانيش برطرف شده بود گفت: بيتا جان منم لطفا درو باز كن. البته ماهانم همرامه.


ليلي با صداي خش داري گفت: مرسده مي دوني كه من اصلا حالم خوب نيست.


مرسده گفت: براي همينم نگرانيم، لطفا درو باز كن. تا تورو نبينيم از اينجا نمي ريم.  


بلافاصله در با صداي آرامي باز شد و آن دو بدون معطلي وارد راه روي ساختمان شدند و از پله ها بالا رفتند. كه با رسيدن به پاگرد طبقه سوم ليلي را با رنگ و رويي پريده و چشماني پف كرده در انتظار خود ديدند. ماهان و مرسده به محض ورود به داخل آپارتمان با ديدن تصاوير زيادي از امير و ليلي كه بر روي زمين پخش شده بود، كنار عكس ها نشستند و بدون هيچ پرسش و اجازه اي مشغول ديدن آنها شدند.  اگر هر بيننده ديگري نيز غير از ماهان و مرسده به تماشاي آن تصاوير مي نشست، به خوبي شادي و خنده و نشاط را در چهره آن دو مي ديد و احساس مي كرد.


حالت عكس ها چنان زنده بودند كه حتي اشك را به چشمان ماهان نيز نشاندند.در آن عكس ها ماهان و ليلي جوانتر بودند و قيافه امير در تمام تصاوير نشان مي داد كهمشغول سر به سر گذاشتن ليلي ست و شوخي كردن با او.  


مرسده سرش را از روي تصاوير بلند كرد و سمت ليلي كه كنارش نشسته بود چرخاند و گفت: يعني تو با وجود اين كه فكر كردي دايي بهت خيانت كرده، بازم عكساشو نگه داشتي؟


ليلي آهي كشي و گفت: با وجود تمام نفرتي كه ازش داشتم، تو تمام اين سال ها هر كاري كردم، نتونستم نه آتيششون بزنم و نه پاره شون كنم. همه رو قايم كرده بودم.  تازه يه ساعت پيش درشون آوردم. اگه اون اتاقو يه نگاه بندازي همه كادوهاشو مي بيني. كادوهايي كه يه دنيا خاطره برام داره.


و در ادامه سخنانش با نگاهي به ماهان كه هنوز هم ناباور از تمام اين اتفاقات بود گفت: آقا ماهان، امير نبايد اين كارو با من و خودش مي كرد. به جان خودش اگه همون موقع مي دونستم خانواده اش مخال وجود منن، كنار مي كشيدم و در اون صورت هيچكدوم از اين اتفاقات براي امير نمي افتاد. با وجود اون همه گرفتاري و نزاع تو خانواده اش، به قدري عادي و شاد با من برخورد مي كرد كه من حتي يه درصدم احتمال اينو نمي دادم كه اون سر من با خانواده اش مشكلي داره. وقتي فكر مي كنم كه امير در تمام اين سالها چقدر رنج و عذاب كشيده، دلم آتيش مي گيره.


و در ادامه گويي كه قصد گفتن خواهشي را از ماهان داشته باشد با مكث كوتاهي دوباره نگاهش را به ماهان دوخت و گفت: آقا ماهان مي خوام به عنوان يه برادر كمكم كنين. كمكم كنين تابتونم برم پيش امير. باور كنين به قدري دلتنگش شدم كه ديگه طاقت موندن تو ايرانو ندارم. فقط نمي خوام فعلا چيزي بدونه.


و در ادامه چهره اش را از ماهان چرخاند و نگاهش را به نقطه نامعلومي دوخت و با صدايي كه گويي از آن دورها به گوش آن دو مي رسيد گفت: دلم مي خواد همه اون سال هاي تلخ رو براش جبران كنم. دلم مي خواد امير رو به قدري تو خوشياي زندگي غرق كنم كه حتي ديگه يادي از اون سال هاي تلخ نكنه. دلم مي خواد دوباره امير بشه همون مرد شاد فاميل. دلم مي خواد امير دوباره بشه همون اميرِ خودم.


و دوباره نگاهي به ماهان انداخت و گفت: كمكم مي كنين؟ آره؟ البته من امشب به داييم زنگ زدم و ازش خواستم كه بياد تهران، بالاخره ايشون بزرگتر من هستن و من بايد از دايي اجازه بگيرم.


ماهان در حاليكه به عكس امير خيره شده بود در جواب ليلي گفت: حتما، از همين فردا اقدام مي كنم. هم به خاطر شما و هم به خاطر دايي. مي خوام ورود شما به لندن حسابي براي دايي سورپريز بشه. واي اگه دايي بدونه شما همه چي رو فهميدين؟


ليلي با ترديد نگاهي به ماهان انداخت و گفت: شما كه گذشته رو فراموش كردين هان؟ منظورم احساستون به منه؟


ماهان با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت: مطمئن باشين نگاه من چند ساعتيه كه نسبت به شما تغيير كرده. و دلم مي خواد هر چه زودتر عروسي شما و دايي رو ببينم.دلم مي خواد بعد از سالها شما و دايي به زندگي برگردين و خنده واقعي رو لباتون بشينه.


باور كنين بيتا خانوم، شبي رو كه از دايي خواستم با شما صحبت كنه و بخواد  پيشنهاد منو قبول كنين ، هيچوقت فراموش نمي كنم. بعد از تلفن دايي به شما، قيافه اش مثل مرده ها شده بود. اون شب تا خود صبح ناله مي كرد و هزيون مي گفت. وقتي دايي رو به اون حال و روز ديدم فكر كردم شما حرف بدي بهش زدين كه اونطور به هم ريخته. ولي امروز فهميدم كه چرا دايي اون شب اونطوري به هم ريخته بود. وقتي خودمو جاي دايي مي ذارم، خدا رو شكر مي كنم كه اون شب دايي با شنيدن صداي شما سكته نكرده.


لیلی دوباره آهی کشید و گفت: درسته، اون شبو خیلی خوب به خاطر دارم . امیر با شنیدن صدای منو حرفای من، فقط سکوت کرد.


درحالیکه ماهان با شنیدن حرف های لیلی صدایش تحلیل رفته بود گفت: بیچاره دایی تو تمام مدتی که تو ایران بود، چقدر بهش سخت گذشته. برای همینم بعد از این که برگشته لندن حالش رو به راه نیست.


در حالیکه قطرات پی در پی اشک از گوشه چشمان لیلی سرازیر بود گفت: تو اون مدتی که تو ایران بود، اکثر شبا بهم زنگ می زد و ازم می خواست که هر چه زودتر ازدواج کنم و مثل اون سر و سامون بگیرم. مدام از زندگیش می گفت و از خوشبختیش.مدام از احساس عمیقش به همسرش می گفت و از پسرش که خیلی دوسش داره. و منه احمقم فقط با حرفای ناربط جوابشو می دادم.


که لیلی با یادآوری آن تلفن ها و آن شب ها دوباره شانه هایش از شدت گریه به لرزه درآمد و چشمان آن دو را نیز به اشک نشاند. ماهان که به هیچ وجه طاقت دیدن اشک های لیلی را نداشت، برای آرام کردنش گفت: من از همین فردا می رم دنبال کارامون تا انشالله من و شما هر چه زودتر خودمونو به دایی برسونیم. چطوره؟ خوبه؟


لیلی با نگاه قدردانی به ماهان گفت: ممنون، امیر حق داشت این همه از شما تعریف می کرد.
و ماهان بلافاصله گفت: و همینطور از شما. و در حالیکه از جایش بلند شده بود، با نگاهی به مرسده گفت: مرسده پاشو که دیره.
لیلی در حال خداحافظی با آن دو بود که صدای زنگ تلفن نگاهش را به عقب کشاند. فوری با عذرخواهی از آن دو به سمت تلفن رفت و صدای کمال را شنید. کمال بعد از اینکه جویای حال لیلی شد، به او خبر داد که به علت نبودن بلیط هواپیما با یک خودروی دربستی عازم تهران است. لیلی هم با عذرخواهی از دایی اش که مزاحم اش شده است از او خداحافظی و به سمت مرسده و ماهان برگشت و آن دو را راهیه خانه شان کرد.


با وجود اینکه آن شبحال عجیبی داشت و فکر و خیال زیادی به مغزش هجوم آورده بود، ولی هنوز ساعتی از خروج مرسده و ماهان نگذشته بود که به خواب عمیقی فرو رفت. و عجیب آن که تا خود صبح هیچ خوابی ندید، نه کابوس و نه رویا. گویی که بعد از سال ها به آن آرامشی که آرزویش را داشت رسیده بود.
فردای آن شب نزدیک یک و نیم بعد از ظهر بود که کمال وارد خانه خواهرزاده اش شد. لیلی که گویی به تکیه گاه امنی رسیده باشد، خودش را محکم به کمال آویخت و او را بوسه بارانش کرد و از دیدنش بسیار اظهار خوشحالی کرد
کمال با آن دست های تقریبا پیرش صورت لیلی را در میان انگشتانش گرفت و با دقت به چشمان او خیره شد و گفت: مادر صلواتی، هیچ می دونی از دیشب تا حالا هزار بار مُردم و زنده شدم؟ مگه ما چند تا خواهر زاده داریم که اینطور تن ما رو می لرزونی؟
لیلی که میز غذای رنگینی را برای کمال تدارک دیده بود، او را به کنار میز غذا برد و گفت: اگه شمام جای من بودین همون حالو داشتین.


کمال گفت: حالا تعریف کن ببینم چی شده؟ اتفاقا دیشب پشت سرت کلی به سلیمه حرف زدم. گفتم اگه قبول می کردی و می اومدی شیراز، دیگه این همه تنها نبودی. من نمی دونم تو از چی چیه این تهران خوشت می یاد؟ از دود و دمش یا از ترافیکش؟
لیلی با تبسم شیرینی گفت: اولا از هر دوش، دوما اول غذا بعد تعریف از همه چیز و همه کس، چطوره؟  
کمال که خواهرزاده اش را کمی سرحال تر از گذشته می دید گفت: آره والله، راس گفتی دارم از گرسنگی پس می افتم. و بلافاصله به سمت شیر آب رفت و بعد از شستن دست و رویش روبروی لیلی پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.


کمال بعد از خوردن غذایش بلافاصله تماسی با همسرش گرفت و او را خاطر جمع کرد که هیچ اتفاقی برای لیلی نیفتاده و حالش خوب است. و بعد از آن درحالیکه از پشتِ پنجره سالن مشغول تماشای فضای کوچه و عابرین بود، خطاب به لیلی گفت: لیلی خانوم نمی خوایین لب باز کنین و چیزی بگین؟
لیلی که نمی دانست سخنانش را از کجا و چگونه باید آغاز کند، با لبخند کمرنگی گفت: اگه بیایین و کنار این خواهرزادتون بشینین، می گم که چی شده و چرا حال من دیشب اونطوری بود.
کمال با شنیدن حرف لیلی از منظره پشت پنجره دل کند و روبروی لیلی روی مبلی نشست و گفت: بفرمایین لیلی خانوم، این دو تا گوش بیکار در اختیار شماست. بنده سراپا گوشم.


بعد از لحظاتی سکوت ما بین لیلی و کمال، بالاخره لیلی در حالیکه نگاهش به کمال بود و افکارش به آن دورها سفر کرده بود با تردید لب باز کرد و پرسید: دایی شما امیر بزرگ نیا یادتونه؟ منظورم همونی که رئیس شرکتم بود، همونی که با اتومبیلش تصادف کردیم، همونی که بعد از مجروح شدنم شما بهش شک کرده بودین که آیا بهم علاقه داره یا نه؟


قیافه کمال که نشان می داد در حال مرور گذشته هاست، با مکث کوتاهی گفت: آره خوب یادمه، ولی تا اونجایی که یادمه انگار گفته بودی برای همیشه رفته انگلیس، درسته؟
و لیلی با آه کوتاهی گفت: درسته. کمال درحالی که بیشتر از دقایقی پیش به چهره لیلی دقیق شده بود، با شک و تردید پرسید: یعنی تو می خوای در مورد این آقا صحبت کنی؟ اونم بعد از این همه سال؟
لیلی با صدای نسبتا لرزانی گفت: اگه اجازه بدین بله.
و در حالیکه فنجان چایش را در میان انگشتانش می فشرد، با قورت دادن آب دهانش دوباره نگاهی شرمگین به کمال انداخت و شروع به تعریف قضایا کرد.


از روز آشنایی با امیر گفت، از مزاحمت های وقت و بی وقت امیر گفت، از ابراز عشق و خواستگاری های مداوم امیر گفت، از استخدامش در شرکتی که نمی دانست متعلق به امیر است گفت، از تصادفش گفت، از عاشق شدنش گفت، از بله گفتنش به امیر گفت، از روزهای خوشش با امیر گفت، از سفر امیر به لندن و آخرین تماسش آن هم بعد از چند ماه بی خبری گفت، از روزگار سیاه و از وجودِ افسرده اش گفت، از آشنایی با مرسده و ماهان گفت، از علاقه ماهان به خودش گفت، از خواستگاری ماهان گفت، از روزی که ناگهان امیر را بعد از ده سال در تولد مرسده دیده بود گفت، از اینکه فهمیده بود امیر دایی مرسده است گفت، از شبی که امیر به عنوان دایی ماهان ندانسته او را برای ماهان خواستگاری کرده بود گفت، از تماس های بعدی امیر گفت، و سرانجام از واقعیتی که از زبان ماهان و مرسده شنیده بود گفت.


لیلی در برابر چشمان متعجب و ناباورِ کمال فقط سخن می گفت و اشک می ریخت.


از مهربانی بی حد و اندازه امیر گفت، از گذشت و ایثار امیر گفت، از اینکه امیر به خاطر او جلوی روی همه ایستاده و بالاخره بیناییش را از دست داده بود گفت، از اینکه آرزو دارد برای همیشه در کنارِ امیر باشد گفت، و از اینکه بی تابِ دیدن امیر است گفت.


و سرانجام زمانی لبهایش از سخن باز ایستاد که پاسی از شب گذشته بود و دیگر حرفی و دردی برای گفتن نمانده بود.


کمال عاقله مردی که چشمانش با حرف های لیلی به اشک نشسته بود، باورش نمی شد که خواهرزاده اش در تمام طول این سالها تا به این حد رنج و عذاب کشیده باشد. و مهم تر از او، باورش نمی شد که مردی چون امیر تا به این حد دلباخته لیلی بوده باشد. از نظر کمال استحقاق چنین مردی چه چیزی به جز ستایش بود؟
چه چیزی به جز برگرداندنش به زندگی بود؟
چه چیزی به جز وجود لیلی برای او بود؟
مگر نه این که او به خاطر وجود لیلی رو در روی همه ایستاده بود.
مگر نه اینکه او به خاطر وجود لیلی به خارج از کشور تبعید شده بود.
مگر نه اینکه او حتی بعد از نابینا شدنش برای خوشبختی لیلی خود را کنار کشیده بود.
و باز هم مگر نه این که این مرد برای خوشبختی لیلی از احساس و عشق خود گذشته و او را ترغیب و تشویق به ازدواج کرده بود.


کمال هر چه فکر کرد و هر چه مردان دور و اطرافش را از نظر گذراند، نتوانست هیچ مردی را به خوبی امیر برای لیلی در نظر بگیرد. دقایقی می گذشت و کمال بدون گفتن هیچ کلامی به چهره لیلی که سرش پایین بود و مشغول بازی با انشگتانش، خیره ماند و نمی دانست که حرف دلش را چگونه بر لب آورد.


و سرانجام وقتی لب به سخن گشود که لیلی را در انتظارِ حرف های خود دید: لیلی جان می دونم که منو خواستی اینجا تا ازم اجازه بگیری که بری دنبال امیر. از نظر من تو به قدری باشعور و خانومی که دیگه هیچ احتیاجی به اجازه منو دیگروون نداری. چون هم سوادت بالاتر از ماست، هم به سنی رسیدی که خودت می تونی به درستی برای زندگیت تصمیم بگیری. به نظر من مردی چون امیر حتی لیاقت اینو داره که بری به پاهاش بیفتی و بخوای که تا آخر عمر کنارت باشه، بخوای که مرد زندگیت باشه.


آره لیلی، اون مرد مستحق تمام محبتای عالمه. پس برو دنبالش دخترم برو دنبالش. چرا باید مردی مثل امیر و دختری مثل تو تارک دنیا بشین. شما دو نفر می تونین زندگی خوشی رو کنار هم داشته باشین. مگه دنیا فقط تو دو تا چشم خلاصه می شه؟ لیلی با شنیدن حرف های کمال با تندی از جایش بلند شد و او را محکم در آغوش گرفت و گفت: ممنون دایی جان، ممنون.


چند روز بعد از آن شب بدون آنکه امیر و دیگران بفهمند، ماهان و لیلی راهیه لندن شدند. وای که لیلی چه حالی داشت. از شدت هیجان و خوشحالی مدام می خندید و سر به سر ماهان می گذاشت. ماهان تا به آن روز هرگز لیلی را تا به این حد شاد و خندان ندیده بود. یا نه، اصلا او را شاد ندیده بود. پایان فصل 10


ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:46 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 149
بازدید کل : 5394
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1